ما تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کردیم
قند و عسل و ستاره دختر خالشون
ممنون میشم به قند و عسل و ستاره رای بدین
کد ما در مسابقه
788 789 815
لطفا این سه کد رو به همین ترتیب که نوشتم به شماره20008080200پیامک کنید
ممنووووووووون
ما تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کردیم
قند و عسل و ستاره دختر خالشون
ممنون میشم به قند و عسل و ستاره رای بدین
کد ما در مسابقه
788 789 815
لطفا این سه کد رو به همین ترتیب که نوشتم به شماره20008080200پیامک کنید
ممنووووووووون
ما تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کردیم
قند و عسل و ستاره دختر خالشون
ممنون میشم به قند و عسل و ستاره رای بدین
کد ما در مسابقه
788 789 815
لطفا این سه کد رو به همین ترتیب که نوشتم به شماره20008080200پیامک کنید
ممنووووووووون
محمد امین اومده محکم بغلم کرده میگه: مامان تو گنج منی!
آخ قلبم! الهی قربون پسر گلم بشم
تو بغلم میگیرمش میگم تو از هر گنجی برای من با ارزشتری...عزیز ِ مادر
دارم مطالعه میکنم متین میاد کنارم و سرشو میذاره رو پام
یه کم دست میکشم لای موهاش میگم میخوای بیای بغلم؟
از خدا خواسته میپره تو بغلم میگه: مامان خیلی دوســِـت دارم
قلبم میلرزه ! چه خوب که من مامان ِ دو تا فرشته شدم
یعنی میخوان آب بخورن دوس دارن یکیو خبر کنیم بیاد دور همی آب بخوریم صفا کنیم !
دیروز به حساب شمسی هشت سال و چهار ماهه میشدن
گفتن مامان بیا تولد بگیریم
منم که کلا نه نمیتونم بگم
و از طرفی چند روزه یک عدد بابا به شدت گرفتار کارشه
و پسرآ دلتنگ و کلافه
گفتم بهترین موقعیته کمی حال و هواشون عوض بشه
پس قبول! یه کیک درست میکنم یه جشن کوچولو میگیریم
حالا از شانس تخم مرغ نداشتیم!
اگه فکر میکنید یک عدد مامان بی خیال میشه اشتباه فکر میکنید!
با کمک پسرآ یه کیک درست کردیم بدون تخم مرغ!
بله ایرانی میتواند و اینا .. اهم!
خیلی هم کیکش خوب و خوشمزه شد
ولی از اونجایی که تنهایی بهمون مزه نمیداد
و نیز بخاطر اینکه پسرای من از قبل برنامه ریزی کرده و بودن
و با دختر عمه ی محترم قرار مدار گذاشته بودن
رفتیم خونه ی عمه و کیک و شام و بازی و اینا
کلی خوش بحال قند و عسل شد و بهشون خوش گذشت... خدا رو شکر
دستور پخت کیک بدون تخم مرغ در ادامه ی مطلب
خدای تعالی میفرماید:
آیا در سختی ها جز مرا آرزو میکند؟ و حال آنکه سختی ها همه بدست من است و به کسی به جز من امید بسته است؟
و با حلقه ی فکر، درِ خانه ی غیر مرا میزند؟و حال آنکه کلید در های بسته بدست من است و درِ خانه ی من به روی هر کسی که مرا بخواند باز است؟
و کیست آنکه در مصیبت هایش مرا آرزو کرد و من رشته ی اتصال او را با خودم در آن مصیبت بریدم؟
و کیست آنکه در مقصودی که داشت امید به من بست و من امیدش را قطع کردم؟
نگهداری آرزوهای بندگانم را خودم به عهده گرفتم ولی آنها به نگهداری من راضی نشدند و آسمان هایم را از فرشتگانی که از تسبیح خوانی من ملالتی به خود راه نمیدهند پر کردم و به ایشان دستور دادم که درهای میان من و بندگانم را نبندند ولی بندگانم به گفته ی من اعتماد نکردند.
آنکس که مصیبتی از مصیبتها، شب هنگام به سراغش میاید مگر نمیداند که به جز من هیچ کس بر برطرف نمودن آن مصیبت مالک نیست؟
آیا بنده ی من مرا چنین می بیند که منی که پیش از سوال کردن و درخواست، عطا میکنم، پس از آنکه درخواست کند و از من سوال کند اجابتش نمیکنم؟؟؟
مگر من بخیلم که بنده ی من مرا به بخل نسبت میدهد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
مگر بخشایش و کرم از آن من نیست؟؟
مگر گذشت و رحمت بدست من نیست؟؟
مگر من محل آرزوها نیستم؟؟پس چه کسی رشته ی آرزوها را به جز من میتواند قطع کند؟
آنان که آرزومندند مگر نمیترسند از اینکه به جز من بر کسی امید میبندند؟؟؟
اگر همه ی اهل آسمانها و زمینم همگی آرزوها داشته باشند و آنگاه من به هر یک از آنان به اندازه ی همه ی آنچه همگی آرزو دارند بدهم به قدر ذره ای از ملک من کم نمیشود و چگونه ممکن است کم شود ملکی که من خودم قیم و برپا دارنده ی آن هستم؟؟
ای بدا به حال آنان که از رحمت من ناامیدند
و ای بدا به حال آنکه معصیت مرا بکند و احترام مرا نگاه ندارد .
+ خوبم از حالم نپرس ...!
فقط
ملالی نیست
گاهی
خاطره ها هجوم می آورند
اما من سخت مقاوم ام
خیلی که دلم بگیرد گریه میـکنم
روزه بگیریم
و بگیرید
و بگیرند؛
همتا نشود
با عطشِ
خشکِ
دهانِ
علـــــــیاصغر
ســلامـ
خودمونیما! اینجا شده بود مث خونه ی خانوم هاویشام
ولی توکل به خدا تمام گرد و غبار و تار عنکبوتهایش را میزدایم و دوباره مینویسم ...
پس با نامش و به یادش بسم الله
جونم براتون بگه خبر داغ اینکه عسل ما یعنی متین جانمان به علت یه ناهنجاری کوچولوی فک تحت درمان قرار گرفته اند
یه چیزی شبیه این ولی با شدت کمتر *کلیک*
قبل از اینکه بریم دنبال درمان من کلی راجع به مشکل پسرم تحقیق کردم
از اینترنت و مقاله های پزشکی نکته های خوبی یاد گرفتم
به این نتیجه رسیدم که اگر همین الان برای درمان اقدام کنیم خیلی بهتره
تا اینکه صبر کنیم و خدای نکرده بعدا احتیاج به جراحی داشته باشه
به صورت طبیعی باید دندانهای فک بالای هر آدمی جلوتر از دندانهای فک پائین باشهدر مورد متین دندانهای هر دو فک در یک راستا بود
خیلی جدی و منطقی با متین در مورد وضعیت فک و دندوناش صحبت کردم
پسرم قبول کرد که برای درمان اقدام کنیم
و قول داد با من و دکترش همکاری داشته باشه
ششم مهر اولین جلسه ی دندونپزشکی آقا متین بود که قالب گیری داشتیم
جلسه ی دوم که پریروز بود رفتیم و پلاکی که آماده شده بود رو تست کردیم
کمی بزرگ و ضخیم بود
آقای دکتر تا اونجایی که میشد اطراف پلاک رو تراشید تا راحت تر توی دهان متین جا بگیره
طفلک پسرم
نه میتونست حرف بزنه ، نه میتونست آب دهنش رو قورت بده
پلاک به صورت متحرک هست و باید روی فک بالا قرار بگیره
هفته ی دیگه بقیه مراحل کار انجام میشه
یه گیره ی نگه دارنده روی فک پائین نصب میشه که امیدوارم متین خیلی زود بهش عادت کنه
داریم تمرین میکنیم که به شرایط جدید عادت کنیم
پیشرفت پسرم قابل تحسین بوده
بعد از دو روز حرف زدنش طبیعی تر شده و خودش میتونه پلاک رو توی دهانش قرار بده و یا وقتی میخواد خوراکی بخوره خیلی راحت اونو از دهنش در میاره
انشالله با دعای شما بعد از 9 تا 12 ماه دیگه هم دندوناش مرتب میشه و هم اینکه از رشد اضافه ی فک پائین جلوگیری میشه
این روزا عکس العمل امین نسبت به متین هم جالبه ، هم خنده دار و گاهی هم حرص درآر!
انقدی که من این روزا با این دو تا وروجک حرف زدم که شما نمیدونین!
از یه طرف متین رو باید آماده میکردم، چون اگه خودش همکاری نکنه تلاشهای ما هیچ فایده ای نداره
از طرف دیگه امین خیلی روی قضیه حساس شده
هم نمیتونس شاهد مراحل کار باشه،هم کنجکاویش اجازه نمیداد آروم بگیره
در تمام مدتی که دکتر مشغول کارش بود امین نظارت کامل داشت
ر به ر میگفت: مامانه! متین غش کرده؟حالش خوبه؟چرا هیچی نمیگه؟اه .. آب دهنشم که در اومده...!چرا هیچی نمیگه؟میتونه مشق بنویسه؟الان داره بهش خوش میگذره؟مطمئنی دندونای من مشکلی نداره؟....
وقتی هم که اومدیم خونه ثانیه ای یکبار حال متین رو گزارش میداد:مامان متین داره میخنده!مامان متین ناله کرد!مامان متین دهنش بازه!مامان متین دهنشو بست!مامان یه جوک براش بگم، میخنده؟مامان چرا با من حرف نمیزنه؟اون چیز تا کی توو دهنش میمونه؟بریم فوتبال بازی کنیم؟؟ .....
امین چپ میره راست میره به این حال جلو متین عرض اندام میکنه
اینم که منم
:خانم هاویشام در رمان معروف چارلز دیکنز بنام آرزوهای بزرگ شخصیت جالبی داشت.اگه بهتر بخوام بگم دوشیره هاویشام دختری بود که در لحظه ی عروسیش بخاطر اینکه داماد نیومد تمام ساعتها را در همون لحظه نگه داشت تا گذشته زمان را نفهمه. با همون لباس عروس بدون اینکه به سفره عقد و میز شام دست بزنه سالها به همون حالت زندگی کرده بود.اون تمام پرده ها رو کشیده بود و اجازه نمیداد نور وارد خونه بشه! تمام خونه اش پر از تار عنکبوت و موش شده بود... ( کلیک )
عجیب اینجاست که خوابش یادش مونده!
بهم میگه:خواب میدیدم من و متین از یه درخت گردوی خیلی بزرگ بالا میرفتیم به راحتی!
منم با لبخند ملیح گفتم : خوب است و خیر است
عصر که شده دوباره یاد خوابش افتاده
به متین که در حال شیطونی بوده میگه:متینننننننننن !!! من دیشب خوابتو میدیدم!!
متین میگه: امینم توو خوابت بود؟؟
بابایی:اوممم...آره!
امین میگه: مامانه هم توو خوابت بود؟؟4تایی بودیم؟؟
بابایی:هان؟!...آره!
بعد امین متین خیالشون راحت شده که توو خواب بابا هممون بودیم!
رفتن دنبال بازیشون و اصن نپرسیدن خب پدر جان ِ بزرگوار حالا مثلا چه خوابی دیدی ؟!
بابایی با دلخوری نیگام کرده میگه: جرات نداریم یه خوابم ببینیم!! کل خوابمو بردن زیر سوال!! مجبورم کردن با دست خودم تحریفش کنم!!
یک عدد بابا: من:خوشمزه خ
من میگم:یعنی چی؟
متین میگه:یعنی فوتبال داریم!
بعد وقتی که رفتن مدرسه برگشتن خونه
متین میگه :یادم رفت یه چیزی بگم:امروز اصن فوتبال نداشتیم!!
قند و عسل با ذوق اومدن میگن: مامان ما امروز توی مدرسه یه بازی جدید کشف کردیم!
منم که عاشق بازی و هیجان کلا
با ذوق میگم: خب خب ...بازیش چه جوریه؟!
امین میگه: من و داداشی و مسعود و عُرفی با هم بازی کردیم خیلی خندیدیم
میگم: خب بگو چه جوریه دیگه!!
متین میگه:چهار تایی وامیسیم کنار هم ، بعد میگیم پسر◄پسر◄ پسر◄ لولوچه!!
هر کی لولوچه بشه باید بدو بدو بره دستشو بزنه به بقیّه
هر کی دست لولوچه بهش بخوره خودشم لولوچه میشه!
من همچین جوگرفته میشم که نگو!
آخه خیلی خوشمزه برام تعریف کردن و چون اختراع خودشون بوده و در راستای هدف تشویق ابداعات بچه ها و شکوفا شدن خلاقیتشون (اهم ... ) گفتم: آقا پس منم بازی!!
امین و متین یه وَری نیگام کردن میگن : مااااااماانننننننننننننن!!!!
من شوک زده میگم : جان ؟؟!! چیه مگه خو ؟؟!!!
متین با دلخوری میگه: بازیش باید بگیم پسر◄پسر◄ پسر◄ لولوچه!!
من : خب بگیم خب!! چیه مگه؟
امین: پسر◄پسر◄ مامان◄ لولوچه!! که نداریم! نمیشه اصن !
من: آها!! اِع !! خب چیزه ... اصن من از اولشم وقت نداشتم بیام با شماها بازی کنم هی بیخودی به آدم اصرار میکنید بیا بازی ...والا با این بازیاتون ! ایییش اصن کلا ...!
درسته کمی بهش عادت کرده ولی هنوز لثه ها و دندوناش حساسه و گاهی درد میگیره
پلاک متحرک
دیشب جلسه ی سومی بود که باید پیش دکترش میرفتیم
کلی با متین خوش و بش کرد
درباره ی دستگاه براش توضیح داد
وقتی دید متین آماده اس دستگاه رو روی دندونها و صورتش تنظیم کرد و کار گذاشت
طفلک پسرم
با اینکه دستگاه واقعا مزاحمش بود و استرس گرفته بود
سعی میکرد لبخند بزنه و خودشو قوی نشون بده
چند بار کش های روی دستگاه در رفت و به لبش خورد
ولی بچه ام یه آخ ِ کوچولو هم نگفت حتی!
قربونش برم
خیلی نگرانش بودم
همش دعا میکردم متین بتونه با وضعیتش کنار بیاد
آخه طبق نظر آقای دکتر: شرط اصلي موفقيت در درمان با اين دستگاهها وجود انگيزه در بيمار و والدين و همکاري کافي آنها می باشد!
بابا و داداشی هم بودن
اونا هم سعی میکردن به متین روحیه بدن
امین که همش توی دست و پای دکتر بود
تا دکتر من یا بابایی رو صدا میکرد که راجع به دستگاه توضیح بده امین زودتر از ما پیش دکتر وایساده بود
خلاصه دستگاه با موفقیت نصب شد
هر چی به متین میگفتیم حرف بزن میگفت :الو ... سلام خوبی چطوری؟!
فقط همین جمله رو تکرار میکرد
من نگران این بودم که دستگاه سنگینه و فقط به کمک دو تا کش ِ کوچولو و نازک به پلاک توی دهان وصله
هر لحظه ممکنه بیوفته!
بابا و آقای دکتر میگفتن: نع! دستگاه محکمه و اصلا از جاش تکون نمیخوره!
به متین گفتم پاشو بایست و کمی صحبت کن
تا گفت الو سلام...!!پلاک از توی دهانش پرید توی بغل آقای دکتر
بعد دکتر و بابایی سوت زنان رفتن از نو دستگاه رو تنظیم کنن
امین پیشنهاد داد اسم دستگاه رو بذاریم : پلیس ِ فک!
میگفت وقتی فک داداشی میخواد بیاد جلو این دستگاه مث آقا پلیسه بهش میگه:آی آی آی! کجا کجا؟؟ برگرد سر جات ... جلو نیا!
کلی از حرفاش خنده ام گرفته بود
قرار شد همین اسم روش بمونه
کارمون که تموم شد متین و بابا از پله ها بدو بدو اومدن پائین
میخواستن دستگاه رو توی حرکت تست کنن
ولی من و امین منتظر موندیم تا آسانسور بیاد
آخه اومدنه مسابقه گذاشتیم همه با هم از پله ها دویدیم تا بالا
اوه...! من یکی که جونم در اومد!
واسه همین دیگه همتم نمیشد پله ها رو گز کنم تا پائین
والا ... میرن طبقه پنجم مطب میزنن که چی؟!
وقتی رسیدم دیدم متین خان جان با بابایی گل میگن و گل میشنون چه جور!
خوشحال شدم حال و روحیه متین جونی خوبه
ولی شب وقتی متین میخواست بخوابه خیلی سختش بود
درد داشت
و با وجود دستگاه نمیتونست راحت بخوابه
اینور و اونورش بالش گذاشتم که صورتش نیاد روی زمین
بهش شربت بروفن دادم و آروم لثه هاش رو ماساژ دادم
کلی حرفای خوب خوب با هم زدیم
تا اینکه بالاخره خوابش برد
حالا من خوابم نمیبرد
تا صبح میومدم به متین سر میزدم
خدا رو شکر خوب خوابش برده و بود
انگاری توی خواب هم حواسش بود که آروم غَلت بزنه
آفرین داری پسر قهرمانم
خاطره مربوط به ستاره جونی خواهرزاده ی من میشه
واسه همین تصمیم گرفتم از این به بعد یه قسمتی رو هم برای ستاره جونی در نظر بگیرم
الان دقیقا یک سال و شش ماه و 25 روزشه!
خیلی دوسش دارم
از بس که خوشمزه و ماه و جیگره
کارا و حرفا و عکس العملاش آدمو مجبور میکنه درسته قورتش بده
آخرین باری که اومده بود خونمون براش میوه آوردم
توی یه بشقاب چند تا دونه انارگذاشتم دادم دستش
انقده خوشگل با انگشت شست و اشاره اش دونه انار برمیداشت میخورد که من از دیدن صحنه اش غش و ضعفی کردم بیا ببین
یه چیزی تو مایه های یه خاله ی ندید بدید ِ خیلی از خود بیخود شده ی ضایع!!!!
فقط نیگاش میکردم و از دیدن حرکاتش ذوق کرده بودم ناجور
ولی هیچی نمیگفتما!
والا...! بچه یهو هول کنه پیش خودش بگه این چشه چرا این حالیه !!!دیگه آبرو واسه آدم میمونه ...نه والا!
واسه تکمیل شدن پروژه ی غش کردنمون دو تا پره نارنگی کوچولو هم گذاشتم کنار بشقابش
اول یه نگاه بد بهم کرد
اصن از من انتظار همچین کاری رو نداشت
بعد تمام محتویات بشقاب رو خالی کرد رو فرش
بعدشم خیلی با حوصله فقط دونه انارها رو جمع کرد گذاشت تو بشقابش
نارنگیها رو هم به شعاع 5 سانتیمتری پرت کرد اون طرفش
بعدشم خیلی ریلکس و با لذت ، شروع کرد به دونه انار خوردن!!
تا فردا هم شاید نیاد حتی!
دیشب ذخیره ی نونمون تموم شد
و برای اولین بار من و قند و عسل سه تایی با هم رفتیم نونوایی
درسته من نونوایی رو خیلی دوس دارم ولی دلیل نمیشه نون خریدن رو هم بلد باشم!
نه که بلد نباشما!
وارد نیستم!!!!!!!!
اولش به امین گفتم من تو ماشین میمونم تو برو بگو آقا 6 تا نون بده
امین خیلی شارژ و قبراغ(قبراق؟!) قبول کرده
ولی وقتی صف نونوایی رو دیدم پشیمون شدم
دیدم همه آدم بزرگن بچه من بره اونجا اصن به چشم نمیاد
دفعه اولش هم هست تا صبح معطل میشیم
متین گفته منم باهاش میرم!
منم گفتم حالا که اینجوره منم با شماها می آیم!!
این نونوایی نزدیک ما یه جوریه اصن!
همه قاطی هم یه جا وامیسن
واسه همین خیلی سخته آدم بفهمه ته صف کجاست
فک کنم هر کی قدش بلندتر یا دستش درازتر باشه زودتر نون گیرش میاد!!
کلی مهارت به خرج دادم رفتم برا خودم صف زنونه تشکیل دادم
دیدم سریع پشت سرم یه خانومه دیگه اومد وایساد
کلی ذوق کردم از این حرکتم...خودم واسه خودم صف مستقل تشکیل دادم
اصن شهروند نمونه که میگن یعنی من...بله!!
خیلی سریع نوبتمون شد و با موفقیت نون خریدیم
قند و عسل انقدر حرکات نونوا و شاگرداش براشون جالب بود که دل نمیکندن از مغازه بیان بیرون
وقتی اومدن متین میگه: مامان نونا کجاس؟
میگم صندلی عقب!
میگه: من خودم میخوام بیارمشون!
بعدشم تو بغلش گرفته تا برسیم به خونه
امین هی تیکه تیکه از نون میکنده میخورده
میگه : مامان میدونی چرا نون خالی میخورم؟
میگم چرا؟
میگه واسه اینکه خودم نون خریدم براش زحمت کشیدم واسه همین از بقیه نونا خوشمزه تره!
والا..!
حالا خوب شد یه کاری یادشون دادما!
به نظر من این پروسه ی نون خریدن خیلی هیجان انگیزه
کلی حسای خوب و خاطرات فراموش نشدنی رو یاد آدم میندازه که واسم خیلی ارزشمنده
امین متین
کارتون باب اسفنجی رو می بینید آیا؟
شخصیت پاتریک خیلی بامزه اس
و خوشمزه تر از اون آقای پلانگتون با اون طرز حرف زدنش و حقه های بانمکش برای دزدیدن فرمول همبرگر خرچنگی!
دوبله ی کارتون حرف نداره!
من و قند و عسل همچین با لذت میشینیم باب اسفنجی می بینیم که نگو!
یه قسمتی بود به نام "شیفت شب"
انقدر خنده دار بود که نمیدونین
آقای خرچنگ برای اینکه پول بیشتری گیرش بیاد باب اسفنجی و اختاپوس رو مجبور کرد شبانه روزی کار کنن
امین میگه مامان خدا رو شکر آقای خرچنگ رئیس بابا نیست والّا بابا رو مجبور میکرد تا صبح شرکت بمونه!
متین:آره...
من:
اونم سر چی؟!
یه دختر عروسکی که از توی شانسی در اومده!!
امین میگه مال منه
متین میگه نخیررر مال منه!!!
همینجور بحث بالا میگیره و نهایتا متین یکی میزنه تو کله ی امین!!!
امین حرصی میشه به دنبال متین
متین خط و نشون کشان در میره
نیگاشون میکنم... نخیر ! انگار هیچکدوم کوتاه نمی آن!!
دیگه وقتشه خودی نشون بدم!
میگم: آقا اِستُپ !! اِستُپ !!.... بگین چی شده
متین پشت سرم پناه گرفته
امین هم در نهایت عصبانیت میگه: اون عروسک ماله منه متین بی اجازه برداشته الان مجبورم "توغیبش"کنم!
میگم: جااان؟؟ توغیب یعنی چی؟!
امین یه کم حالتش عوض میشه میگه: توغیب دیگه...!
من با بدجنسی تمام میگم : منظورت تعقیبه؟!
میگه: نه! توغیب دیگه !! یعنی غیاوَت!!!
متین خیلی حق به جانب از پشت سرم میاد بیرون
میگه : مامان منظورش همون کاریه که امام حسن میخواست برای ابن فرصت بکنه!!
میگم: اومممم.... ابن فرصت یعنی کی دقیقا؟!
امین میگه: متین جان ابن فرصت نه...ابن مولود!!!
میگم: یا خدا... ابن مولود که نه مامان....!
میدونم منظورشون چیه ولی دوس دارم برن تو فکر
اینجوری حواسشون پرت میشه و دعوا یادشون میره
دوتاشون میرن تو فکر
هی میگن: مامان بگو... کی بود اون مرد بَــده که حضرت علی رو کشت؟!
میخندم و میگم : ابــن ِ مُـــ....
دو تایی باهم میگن: آها ابن ملجم!!!
بعد میگم: مامانیا! امام حسن میتونست از ابن ملجم چی بگیره؟
میگن: توغیب ...!؟؟ نه نه غیاوت....!؟؟ ای بابا چی بود؟!!
میگم: اِن ... تــ ِ .... دو تایی با هم میگن: آهاااااا انتقااام!!!
بعد خوشحال و خندان در حالی که از حرفای خودشون خندشون گرفته و سر به سر هم میذارن میرن تو اتاقشون بازی!
انگار نه انگار بحثی بوده و کشمکشی!!
دو ماه پیش وقتی خبر تولد امیرعلی رو شنیدم خیلی خوشحال شدم و با اینکه همسرم کار داشت ولی کلی بهش اصرار کردم که هر جوری شده همون شب بریم خونشون تا اومدنش رو تبریک بگیم ... یه پسر ریزه میزه ولی با نمک با دست و پایی ظریف و چشمانی نجیب ... اومدنش به این دنیا خیلیا رو خوشحال کرد. مخصوصا ماها که میدونستیم امیرعلی کوچولو 9 ماه کنار قلب مادرش چه صبورانه سختیها رو تحمل کرده و وجودش باعث شده مامان و باباش هم بیشتر به زندگی دلگرم بشن و برای حفظ جونش هر کاری بکنن! از تزریق مداوم انسولین بگیر تا مراجعه ی دائم و مرتب به پزشک متخصص در تهران!
امروز وقتی همسرم شوک زده گفت امیرعلی بیهوش شده دلم هُـرّی ریخت ولی خودمو نباختم!گفتم شاید افت قند خون پیدا کرده ... ناباورانه اصرار داشتم که جیزیش نیس خوب میشه من میدونم!... چشمای خیس همسرم خیس تر شد! وقتی گفت تموم کرده ... خشکم زد! چه شوخی ِ بدی! مگه میشه؟؟ اصلا امکان نداره ....
دو ساعت بعد وقتی کنار مادر بی تابــ ِ امیرعلی نشستم و گریه های آرومـ ِ پدرش رو دیدم باورم شد...! چه سخت بود دلداری دادن! فقط گریه بود و گریه ...
حالا میفهمم داغ فرزند یعنی چه!دلشوره های طبیعی مادر یعنی چه! با اینکه میدونه جگرگوشه اش رفته ولی بازم نگرانه که جاش راحت هست یا نه! ناخودآگاه حس میکنه الان وقت شیر خوردنش شده .. الان باید تو بغلم بگیرمش که از چیزی نترسه... نکنه بی خواب بشه ... نکنه اذیت بشه... ! تحمل این غم و باورش خیلی سخته ... خیلی!
خدایا! خواسته ی تو این بود! خودت بشارت دادی اجر صابرین را ... پس به ما صبر بده و قرار دل بی قرارمان باش چرا که دل آرام گیرد با یاد خدا و تو همان کسی هستی که اگر بخواهی می شود و اگر نه نمی شود ...
اولین ماه زمستونی
هوا سرد و بارونی
من و پسرآ توو خونه کنار بخاری نشستیم و مشق مینویسیم!
یه لحظه همه جا روشن میشه
و بعد یه رعد و برق شدید
صدای جیغ دخترآ از توی مدرسه میاد
آخه خونه ی ما دقیقا روبروی مدرسه ابتدایی هست
انگاری همه ی دخترا با هم جیغ کشیدن !!
امین میگه: باز این دخترا ذوق کردن !!
متین فقط یه وَری به من نگاه میکنه! انگار تقصیر منه دخترا جیغ زدن!!اصن انتظارشو نداشتش انگار!
منم که دیگه هیچی...کف اتاق ولو ...
متین مریض شده
سرماخوردگی شامل گوش درد و تب و حالت تهوّع!
از سوپ خوردن خسته شده و دیگه نمیخواد بخوره
امین هم که میگه عمرا اگه سوپ بخورم...اونم چی؟! سوپ شلغم!
یک عدد مامان در حال فکر کردن به شیوه ی دکتر بالتازار
یافتم!
یه ظرف بزرگ سوپ میکشم میارم وسط سفره
کنارش هم یه پاکت جایزه که توش یه اسکناس دو هزار تومنیه !
دوقلوها با کنجکاوی دارن نگاهم میکنن
یه دونه بادوم میشکنم و مغز بادوم رو میندازم داخل ظرف
پسرآ ذوق میکنن میگن: مامان مسابقه اس؟!
میگه: بعله!
بعد قشنگ سوپ رو هم میزنم و برا خودم یه بشقاب میکشم
بلند میگم: خدا کنه این مغز بادوم توی بشقاب من بیاد،اونوقت جایزه مال من میشه!
پسرآ میان جلو و میخوان سوپ بخورن
سه بار سوپ میکشیم میخوریم
هر سه بار هم مغز بادوم توی بشقاب من بودش... یاهاها!
امروز چهارم ربیع الاول هست
یعنی اگه به ماه قمری حساب کنیم روز تولد 9 سالگی قند و عسلم امروز میشه
پس تولد دوقلوهای ماهمون مبارک
خدایا!
عمر باعزت
سلامتی و موفقیت
و عاقبت بخیری
دعای ماست برایقندو عسل
خودت همیشه مواظبشون باش
و هیچوقتتنهاشون نذار ...
آمّــــین
من و یک عدد بابا برای جفتشون تخته شاسی A4 خریدیم به عنوان هدیه.انقد خوشحال شدن که نگو! حالا خوب شد...! من و قند و عسل سه تایی با هم میشینیم و هی طرح میزنیم!