متین اومده پیشم میگه:مامان این امین منو متقاعدکرد بهش مُشت بزنم، منم زدم،الان مُشتم درد میکنه!!
من:جااااان؟؟متقاعد؟؟
متین یه نگاه بهم کرده میگه آره دیگه! یعنی "مجبورم کرد...!"
بعدشم رفته دنبال بازیش!
به یک عدد بابا میگم:خدائیش تو چند سالت بود از کلمه ی "متقاعد"استفاده کردی؟؟
یک عدد بابا:من هنوز از این کلمه استفاده نکردم!!
والا ما 12 سالمون شده بود هنوز به سگ میگفتیم هاپو!
صبح از خواب بیدار شدم
دیدم امین پشت کامپیوتره
میگه:مامانه واسه خودم و داداشم لوگین ساختم!
من:
میگه: واسه شمام یه لوگین ساختم!برو توو لوگین خودت هر کاری خواستی بکن،لوگین ما رمز داره!نیای رمز رو بشکونی هااااا!کاری به برنامه های ما نداشته باشیا!
من:
والا ما دو دهه از زندگیمون گذشته بود از کامپیوتر فقط بلد بودیم با مدیا پلیر آهنگ بیاریم گوش بدیم و زُل بزنیم به افکتهای رنگیش و لذّت ببریم!
دارم ظرف میشورم متین اومده کنارم
با یه قیافه ی گناهی سرشو کج کرده میگه :بهم آب میدی؟
یه وَری نیگاش کردم میگم:یعنی شما الان خودت نمیتونی بری آب بخوری دیگه؟!
با همون حالت گناهی میگه: خیلی تشنمه ! قدّم هم نمیرسه یه لیوان بردارم ! مچ دستمم درد میکنه ...!
من:چقدر مشکلات داری پسرم
متین: اوهوم ! حالا لطفا زودتر آب بهم بده برم کار دارم
والا ما بچه بودیم میرفتیم به مامانمون میگفتیم آب میخوایم اونم میگفت خب برو بخور ما هم میگفتیم چشم و میرفتیم قشنگ آبمون رو میخوردیم! انگار اصن بلد نبودیم میشه رو خواسته مون پافشاری کنیم،حاضر جوابی هم که اصلا نمیدونستیم چیه!!
بهشون اولتیماتوم دادم که هر لباس یا اسباب بازی از شما روی زمین بینم میره توی دایره ی قرمز!
دایره ی قرمز = یه دایره ی ممنوعه !باعث میشه وسایلی که میرن داخلش تا 5تا امتیاز مثبت نگیرن اجازه ی خروج به وسایلا داده نمیشه !
قند و عسل قبول کردن
خیلی هم حواسشون جمعه که چیزی روی زمین پخش و پلا نکنن برن دنبال کارشون
امروز دیدم امین یواشکی به داداشش میگه:بیا این جعبه ی اسباب بازی رو خالی کنیم ببینیم چی توشه!
متین میگه:نع! یه وقت میبینی یکیش به پات فرو میره برای پات مشکلی ایجاد میکنه!
امین هم میگه:راس میگی!حال نداریم وسایلا رو جمع کنیم بدبختا رو میفرستیم توی دایره ی قرمز!
و اینجوری میشه که منصرف میشن!!
والا ما بچه بودیم انقدر آینده نگری نمیکردیم!
واسه ناهار ماهی قزل آلا به صورت درسته سرخ کردم
دوقلوها اومدن توی آشپزخونه
وقتی ماهی ها رو دیدن کلی متأثر شدن که چرا اذیتشون کردم و پختمشون
متین به امین میگه:متاسفانه دیگه کشته شدن، بیا براشون فاتحه بخونیم!
من:
والا ما بچه بودیم هر چی میذاشتن جلومون میخوردیم و اصن به حواشی ِ قضیه کاری نداشتیم!
تقدیم به نگاه قشنگ شما